اشعارعلی خودی آغمیونی

اشعارکلاسیک

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پیمانه می خندد

چه می پرسی زمن حالم،به من پیمانه می خندد

دمی مستان،دمی حیران،دمی میخانه می خندد


نرفتم سمت مستان من،نگفتم هیچ حیرانم

چرا؟ دیدم که چون برما،همی عاقل،همی،دیوانه می خندد


شماتت میکندمارا،اگرچشمان پراشکت

که چون خشکیده چشمانم،مراسیلانه می خندد


کنم صدسجده برخالق،شوم تاعاشقی لایق

بدیدم زیرچشمی او،به این شکرانه می خندد


پریشان حالی ام حالا،نگیرددامنت ای دوست

بمیرم گرببینم چون،عدوطلخانه می خندد


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

چشم دریا

چشم دریا آسمانی بوده است

پس چرادریا به رنگ دوده است


رنگ جنگل پس چرا سبزینه نیست

این مگر آن سبزه ی دیرینه نیست


تیشه دارددست خودکوبد به جان

لرزشی،اندیشه دارد بد گمان


رحم انسان کو،جفا پیموده است

تا کجا دست بشر آلوده است


می رود فریادپس گیرد زمین

می شود آرام آغوش امین


گوش هادرگوش هاخوابیم ما

گرچه با آلام ، بی تابیم ما


کرده ای پر کندوانت آب ونان

وان مجرد مانده اولاد زمان


هرگناهی سرزند ،از او اگر

آن شریکی هرگناهش ای پدر


چون بایستد کوچه و بازارها

زود آری سوی او سرکار ها


بارها فریاد کردی اونرفت

کارها ایجاد کردی اونرفت؟


برگی ازکتاب مثنوی شیماونیما


     (علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

گره

گیسوکه به طول عمر، می ماندگِرِه

یارم شب آشنایی افشاند گِرِه


محفل به بهانه بست و دیرم شده گفت

خاموش به هر نشانه ام خواند گره


اندیشه شدم روم به هر کوی و نشان

رفتم گره ها ندید و پوشاند گره


شد شمع نگاه من که خم باز نشد

صدها گره ام نخوانده سوزاند گره


از شرم جفا به آه من آه کشید

کان زلف سیه، کنار خواباند گره


آن بغض همیشگی به امداد آمد

در کنج گلو نشست و جوشاند گره


اشکم به نمایش ترنم پرداخت

با شیون عاشقانه ترساند گره


او ناله کنان به گریه ام گیرا داد

او شهره ی عاشقی که می راند  گره


با غمزه نگاه من به خود می خندید

در محفل شانه ها که رقصاند گره


(میلاد) غزل همیشه می گفت چنین

ای وای اگر به سینه می ماند گره


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

هم عصا

هم عصا ایام پیری آمده

چون عصادستم بگیری آمده


رفته ازماشوروشوق زندگی

آن جوانی رفته پیری آمده


چندروزی چون کبیران بوده ایم

باز ما را آن صغیری آمده


هم عصاآهسته می نالی چومن

ترس ها هم از دلیری آمده


باده خالی دوراین سفره کسی

نیست باماچون فقیری آمده


وقت رفتن شدبیاباماتوهم

می روم ازآن سفیری آمده


غصه ی میت شدن راتونخور

وارثانی چون بمیری آمده


می شوی آزادباماهم عصا

وقت پایان اسیری آمده


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

شعرپنهان

دریاغزلی دارم،درشعرنمی گنجد

هربیت غزل آنرا،باعشق نمی سنجد


دیوانه چومی خواند،باگریه شودهمدم

گویدنشناسم من،دل تنگ نمی ارزد


عاقل نشودراضی،یکباردگرخواند

گویدکه دلی دیگر،درسینه نمی لرزد


عاشق که چومی خواند،ازدل‌ بکشدآهی

خاموش شوددرخود،اصرارنمی ورزد


آن کوه نمی خواند،ناخوانده شودراهی

دردشت شودپنهان،چون بادنمی خیزد


دریاتوچراخواندی،شعری که نهان دارم

چشمان توبااشکی،شبنم که نمی بندد


خواهم ببری جنگل،کاین برگ شودشاخه

ازریشه اگر پوسم،این شعرنمی روید


جنگل تومرادرخود،خواهم بپذیری چون

قانون تو ما بهتر با خشک نمی ریزد


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۱

زودآمدی

آمدی جانم به قربانت،چه شدزودآمدی؟!

شاخ وبرگم،گشته حالا دررهِ عودآمدی


سیب وگیلاس و،انارازباغ دل دل کَنده است

وقت پَرپَرگشتنِ شبدیزواَمرودآمدی


مانده برجا،نیمه جانی ازبدن،ویرانه ها

چون شرابِ کهنه در،پیمانه افزودآمدی


گرپشیمان گشته ای،بادیدنِ عریانِ تن

چشم،برگردان و،بَرگَردوبُرو،هودآمدی


داغ پنهانی مرا،ناخوانده برسویی بَرَد

اشک چشمانم شودهرلحظه چون رودآمدی


گفته بودی می روی ،بی من به باغِ آرزو

باوفاخوب آمدی،قدری نفس بودآمدی


دیرمی کردی اگر،من هم چو داغ شهریار

می کشیدم برغزل اندیشه فرمودآمدی؟!


دفترم حالا شود، پُراز غزل های حزین

مثنوی هاهم غزل،خوان گشته خُشنودآمدی


نیمه ی عمرم به حسرت،باتواین دل طی نمود

تاسحرنیمی ی دیگرراچوپیمودآمدی


خوش بُودپایانِ این درماندگی(میلاد)را

چون شهابی درسَما،دامن نیالودآمدی


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

صنما

چون دیدن چشمت صنما حاجت ماشد

بیدارشدن دردل شب طاعت ماشد


مشتاق نیم تابروم جزتوبه جایی

چون روی مهت هرسرشب رویت ماشد


عمریست که من عشق زچشمان توگیرم

ازعشق توچون،چشم تودرقسمت ماشد


چون نیست مراباتوبجزعشق توای یار

این بودکه عشقت همه شب شربت ماشد


هم صحبت قلبم شده قلبم به نگاهی

چون عشق تودراین دل ماقوت ماشد


گویم به تومن رازونیازم شده چشمات

هرچشم توچون گوش به این صحبت ماشد


(میلاد)نینداز تو امروز و به فردا

دیدی که مراتوبه ی مارحلت ماشد


برگیردلت باده ی خودکن،دل شب ها

وان توبه،نما توبه ی ماعزت ماشد


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

تب

برزمین افتاده ای بیماروتب داری هنوز؟!

می شوی ازتب رها،چونکه اَدَب داری هنوز


روزهایی سخت درپشت سَرَت شاید بُوَد

روزهایی بانشاط وباطَرَب داری هنوز


عمرطولانی،تورادراَبجَدَت،رویت شده

ماه فرودین،دوصدماه رَجب داری هنوز


درس املا،درس انشا،درس جانان درس جان

نکته چین،لوزی،مثلث،مکعب داری هنوز


دانش ات را،یاد دادی، بربلاآموزعشق

عاشقانی مبتلاو منتخب داری هنوز


پیشتازان قلم، ممتاز کنکورند ، باز

عده ای ازدانش آموزان،عقب داری هنوز


تارموهای سفیدی دیده شددرگیسوان

رنگ صورت خوشه چین ومُلتحَب داری هنوز


روزهای پرتلاتم دیده ای از روزگار

خاطراتی ازسیاهی های شب داری هنوز


گشته ای هفت شهردنیاراتوباهفت شهرعشق

چشم برشهرهای دیگر چون حَلَب داری هنوز


درفراسوی جهان چندین هزاران دوست ها

بهر دشمن،آش وروغن یک وَجَب داری هنوز


آیه هایی درغزل بانظم وترتیب وحزین

سوره ها،بیت الغزل،بوسیده لب داری هنوز


درغزل گفتی که داری،هم نوایی روزوشب

صدعجب(میلاد)نامی منتَصَب داری هنوز


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

دست بردست

دست بردست تودادم به خودم بالیدم

آتشی بودتنت چونکه تورابوییدم


سردیخهای تنم داغ زگرمای لبت

معتدل بودزمانی که تورابوسیدم


چون بهاران فصل رویش به دلم روآورد

هرطرف غنچه ی زیبای تورامیدیدم


هاله می زدرخ صدرنگ جمالت ازعشق

همچونیلوفرعاشق به تومی پیچیدم


لحظه ای باداگربودتنم می لرزید

زیردامان دلم غنچه روهم میچیدم


برگ یک شاخه اگرزردزگرمامی شد

تاسحرزیرهمان برگ تومی باریدم


اشک چشمان دلم ژاله زساحل می برد

خنده می زدلب دریای دلت بشنیدم


بازمی شدچترگلهای تنت ازشادی

مست درسایه ی مژگان تومی خوابیدم


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

حسرت

همه شب چشم ودلم بردرودیواربرم

درودیواربجا،حسرت اویاربرم


همه جابوی خوش یاردهدچون گل یاس

بزنم بوسه به دیوارکه آثاربرم


بپرم همچوکبوتربه سراپرده ی یار

زسراپرده ی اوچشمژه،بسیاربرم


زهمین آینه جویم ره آن پیچش مو

پرمویی ز،کلشخانه ی گلزاربرم


بنشینم،به نیایش طلب یارکنم

برسم بردرآن شکوه به درباربرم


نبرم دیده به جایی بدهم دل به نیاز

زپریشانی خودگویم وطوماربرم


بکشم عکس رخ یارچوآن عاشق زار

زرخ ماه نگار،پی به اسراربرم


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی