آمدی جانم به قربانت،چه شدزودآمدی؟!
شاخ وبرگم،گشته حالا دررهِ عودآمدی
سیب وگیلاس و،انارازباغ دل دل کَنده است
وقت پَرپَرگشتنِ شبدیزواَمرودآمدی
مانده برجا،نیمه جانی ازبدن،ویرانه ها
چون شرابِ کهنه در،پیمانه افزودآمدی
گرپشیمان گشته ای،بادیدنِ عریانِ تن
چشم،برگردان و،بَرگَردوبُرو،هودآمدی
داغ پنهانی مرا،ناخوانده برسویی بَرَد
اشک چشمانم شودهرلحظه چون رودآمدی
گفته بودی می روی ،بی من به باغِ آرزو
باوفاخوب آمدی،قدری نفس بودآمدی
دیرمی کردی اگر،من هم چو داغ شهریار
می کشیدم برغزل اندیشه فرمودآمدی؟!
دفترم حالا شود، پُراز غزل های حزین
مثنوی هاهم غزل،خوان گشته خُشنودآمدی
نیمه ی عمرم به حسرت،باتواین دل طی نمود
تاسحرنیمی ی دیگرراچوپیمودآمدی
خوش بُودپایانِ این درماندگی(میلاد)را
چون شهابی درسَما،دامن نیالودآمدی
(علی خودی آغمیونی)
- ۹۶/۱۱/۳۰