اشعارعلی خودی آغمیونی

اشعارکلاسیک

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آهسته آهسته

ز چشمی اشک می ریزد، اگر آهسته آهسته

بدان در سینه می سوزد، جگر آهسته آهسته


تو هم چشمان خود گریان، دَمی با او که می ترسم

ز چشمانش زند بیرون، شرر آهسته آهسته


نپرسی زو چرا گرید، نپرسی او چرا سوزد

که چشمانت دهد از او، خبر آهسته آهسته


نگاهی کن نگاهش را، صدایی کن خدایش را

تو پیغامی به دلدارش، ببر آهسته آهسته


بگو زخمی کزو خورده، چو گلدانی به پژمرده

بگو زخمش دهد حالا، ثمر آهسته آهسته


بگو مذهب اگر داری، بگو مطلب اگر خواهی

بگو آید به بالینش، سحر آهسته آهسته


سحرها شور هر عاشق، رسد بر اوج خود آری

خداوندا کند او را، نظر آهسته آهسته


بدیدی چشم او را چون، رسیدی آرزو (میلاد)

رَوی حالا به تنهایی، سفر آهسته آهسته


(علی خودى آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

عیدنوروز

عیدنوروزاست هان،شادی کنیم!

کینه ها را در رَهِ بادی کنیم


پلکان شد از برای بعضیا !

ازشهیدان وطن یادی کنیم


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

چلیپا

یارِما صبح،چو چشمان سیه وامی کرد

همه راجزمنِ دیوانه چلیپا می کرد


می گذشت از،دلِ نازک بَدَنان بادلِ سنگ

چومسیحا به تنش جامه ی زیبامی کرد


وعده می دادبه هرکَس نه به امسالْ، به قرن

هنرش وعده ی طولانی و غوغامی کرد


(علی خودی آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

بچه گیا

امروز دلم یاد تو و بچه گیا بود

دیوانه و شیدا شدن و یاد صفا بود


قایم شدنا،  پشت درختی تک و تنها

وان بستنِ چشمان و بگفتن که، بیا بود


آن وقت که بودیم چون آن لاله ی رنگین

این قلب شکسته ام، نه این خار به پا بود


ای دوست، تو رفتی رهِ جانان و گذشتی

از ما و ز میخانه، نه این رسم وفا بود


ای کاش که بودی، دلِ این خاک نبودی

وین برف نشسته، سر و رویم نه روا بود


آیم سر قبرت تک و تنها، شب جمعه

پرسم ز تو قایم شدنا، رسم کجا بود


فریاد زنم باز بیا، باز نیایی

ای کاش تمامی همین خاک صدا بود


(علی خودى آغمیونی)



  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

کودکی

دوران کوثر کودکی، دوران بهتر کودکی

دوران باور کودکی، هرگز تو نگذر کودکی


دل می رود بر کودکی، با یاد آن دوران خوش

مادر بیا، مادر بیا، مارا ببر بر کودکی


یکدانه بودم کودکی، دردانه بودم کودکی

ای کودکی ای کودکی، دوران آذر کودکی


رو بوس مادر کار ما، آغوش مادر جای ما

پر می زدم بر دور او، چون آن کبوتر کودکی


گهواره ام دامان او، هر مشکلم آسان او

ای کاش بودی کان مرا، عمرم سراسر کودکی


فرزانه ای مادر بخوان، دیوانه ای مادر بخوان

با ما بیا دامان او، دردانه پرور کودکی


حالا شدی مادر اگر، یا گشته ای حالا پدر

بگذشته ای از کودکی؟ در نزد مادر کودکی


گر عاقلی یا غافلی، گر عاشقی یا کاشفی

بر یاد آور باز، آن دامان دلبر کودکی


(میلاد) دل رسوا مکن، وان کودکی برپا مکن

چون نیست مادر این جهان، از سر درآور کودکی


آن روز شیدایی رسد، او را تو پیدا می کنی

دامان او چون می رسی، آری تو آخر کودکی


(علی خودى آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

عشق یعنی چشم رابرچشم بند

تانبینی چشم او را چشم چند


می رود داد فلک برآسمان

کرنباشی،بشنوی،امدادجان


کن رهاجان،تا به آرامی رسی

دهردنیا دل به ناکامی رسی


کرده ای اموال مردم آن خود

داده ای آیا؟ زکات جان خود


خمس اموالت اگر دادی بگو

گرندادی، اوبگیرد مو به مو


من ندارم چشم بر اموال تو

سخت می سوزد دلم برحال تو


نان کندویت به کام موش باش

اشتها، بر روزه دارم گوش باش!


برگی از کتاب

 مثنوی شیما ونیما


(علی خودی آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی