اشعارعلی خودی آغمیونی

اشعارکلاسیک
  • ۰
  • ۰

ناکامی

دلا هستی هزاران گشت دارد
 کویری پرنمک وان دشت دارد

 به‌سختی گر گذشتی از بیابان 
چمن زاری درآن برگشت دارد
 
 نگاهی کن تو دل بشکسته ها را 
یکی زیبا ، یکی را زشت دارد

 سواری می‌دهد گر اسب و گاری 
سواران را گهی زین پشت دارد

 بیاموزد تو را مادر نیاموخت
 یکی را رو یکی هم مشت دارد

 زمستان می‌رود آید بهاران
 فراوان دانه در این خشت دارد

 هزاران آدمی آید به دنیا 
به ناکامی مرا گر کشت دارد

 ز،هر قومی بیارد دور مجلس 
یکی را خان یکی زرتشت دارد 

به فریادی زغم افتاده (میلاد)
غزل‌هایی چنین بنوشت دارد

 نمی‌دانم چرا با نام هستی 
فلک چشمان من انگشت دارد 

(علی خودی آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

فریادشکسکه

فریاد شکسته می شناسی؟
 محراب نشسته می شناسی

 آواز خوشی درون فریاد
 زان ناله ی خسته می‌شناسی

 با یاد غزل نشسته هر شب
 چشماشو نبسته می‌شناسی

 در باغ دلش رمیده احساس 
چون غنچه به رسته می شناسی

 افکار و پیام او رسیده 
چون دانه و هسته می شناسی

(میلاد) نگو نمی‌شناسی
 زان بغض شکسته می شناسی

 صد راه نرفته مانده هر شب
 فردای خجسته می شناسی 

(علی خودی آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

گریه ی مرد

دریاچه ی غم سینه ی ویرانه ی مردست
آیی چه کنی،سینه ی اوخانه ی دردست

بربند، دوچشمان وفلک دست نگه دار
کاین سخت ترین وقت مرا،گریه ی مردست

ازهرچه که ترسید،به سرآمدوبگذشت
اندوخته اش،موی سفیدو،  رخِ زردست

بااشک نکوهش نکنی وقتِ ملاقات
رسوانکنی،بوسه ی ماکز،لبِ سردست

پیداست که اوطاقتِ این بار ندارد
این لحظه همان لحظه ی پایان نبردست

برسایه ی این  مرد، بینداز، نگاهی
کاین لحظه دگرلحظه ی فرسایش فردست

وآن پند پذیری، توزِ آیینه بیاموز
بینی رخِ آیینه،اگرهم پُرِ،گردست

آیینه ی عبرت شدو( میلاد)به ریخت
این مزدِهمان،حرف،که اوگوش،نکردست

باناله و اندوه،توفریاد برآور
رسواست اگراین غزل ازاوست،ببردست

(علی خودی آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

شیما ونیما

جشن بر پا، آب وآتش درنماز
بادوباران،خاک هم درخواب ناز

خواب رفتندهردوعاشق همچنان
خواب دیدند،هردونامی یک نشان

سرونازی درچمن پروانه شد
غنچه ای این ناز،رادیوانه شد

لاله آمدغنچه راشیدا شود
غنچه آمد زیرپا، زیباشود

پونه هارفتندسودایی دگر
بلبلان باهم،اقاقیها خبر

چشم نیلوفر به دریابازشد
سنبلی باساربان دمسازشد

کاروان اتراق خوددربرگرفت
چادری زد،عاشقی ازسرگرفت

آسمان زیباقنوتش را شکست
نی لبک،آسان سکوتش راشکست

مطربی آمد بریزد ، نازها
عاشقی آمدبخواندآوازها

شب زخاموشی شرابی ساخت زود
لب درآغوشی،به تب دلباخت زود

برگی ازکتاب مثنوی شیماونیما

     (علی خودی آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

برف آمد

 

گفتندکه حفره ها،زآب عاری شد
کردیم دعا،چه وقت ها،زاری شد

یارب ز نظر نبرده ای ایران را
برف آمدوچشمه هایمان جاری شد

.......


گفتندگُنَه چو کرده ایم باران کم
دولت نرسیده مردمش،احسان کم

برف آمدوداد برهمه این پاسخ
داریدچوسفره ها ی پُر،مهمان کم

.....

گفتند، گُنَه زجانب آنها بود
این فهم ز مردمان دل بُرنابود

برف آمدوبرگمانه هاپایان داد
یارب نگَهَت، به کودکانِ مابود

(علی خودی آغمیونی)

 

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

شرح پریشانی

 

عاشقان شرحِ پریشانی ام آییدمرا
لحظه ای بادل وجان گوش سپاریدمرا

وقت رفتن شده آری زپریشانیِ او
رفتم ازحال،دگرهوش نیاریدمرا

رفتم ازدست نگویید،بشوییدمرا
خون بهایم رهِ او،خاک گذاریدمرا

بهرآزادگی ام،دست به دامان دعا
جزغزل هیچ ندارم،که نخواهیدمرا

خوانده دیوان مرا،دست به اسراربرید
بین هرمصرع وهربیت بدانیدمرا

بعدازاین روزوشب آدینه درآدینه کنید
راهِ این عاشقی آگاه شماییدمرا

گاه وبی گاه که چون،چشم به راهم اورا
سرِ خاکم شده، هرروز،بپاییدمرا

چون ندارم به جهان،هیچ کسی جزرخِ او
یارم آید چو سرِقبرگشاییدمرا

استخوانم شده گرخاک،به بادم ندهید
گنهی بوده به تن،خاک دوانیدمرا

بگذاریدشوم پاک،چنان لایقِ او
زیرِ پای رهِ او خاک بمالید مرا

(علی خودی آغمیونی)

 

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

عشق نوشت عشق را

چون دلِ آن ستاره ها،سینه تپیدبی صدا

دل بگرفت دست وپا،عشق نوشت عشق را

 

(علی خودی آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

نامه رسان

نامه رسان نامه ی من اورسان

کنج قفس مانده غزل گو رسان


نام و نشانی که همان کوی عشق

شرح پریشانی وهمگوی عشق


نامه رسان درچوزدی وانکرد

پشت دراو هست که حاشانکرد


اول ازاورخصت اعجاز کن

نامه رسان نامه ی من باز کن


نامه ی من را همه ازرو بخوان

ازغم وازغصه ی آهو بخوان


زنده مرادر،دمِ در خاک کن

اشک من واشک خودت پاک کن


(علی خودى آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

زبانم لال

زبانم  لال  دیدم بر جهنم

شوی داخل،ولی افسرده ای تو


دودستی داده ای اموال وراث

زهستی جان فقط آورده ای تو


شدی قاضی،شدی هم متهم تو

که چون تابوت را هم خورده ای تو


ز برزخ آمدی بیرون تو  برزخ

بپرسیدی چراتو زرده ای تو


بگفتی هست اموالت فراوان

هزاران سود بیجا برده ای تو


بگفتی جزربا خواری وآن کار

گناهانی دگرهم کرده ای تو


بگفتی گر که برگردی به دنیا

دهی سیلو بجای گرده ای تو


به لب دارم سخن هارا نگویم

قیامت تاشود،در پرده ای تو


بگفتم من کمی از آنچه دیدم

خدا را شکرکن ، نمرده ای تو


نترسی توبه کن داری تومهلت

بکن خالی شکم پرورده ای تو


توسررامیدهی برباد(میلاد)

  دلِ آزردگان،  آزرده ای تو


(علی خودی آغمیونی)

  • علی خودی آغمیونی
  • ۰
  • ۰

عشق پنهان

عشق ما ازآه آهوها گذشت

عشق ماازراه گیسوهاگذشت


رفت پنهان کرد از خودعاشقی

عشق ما ازپست وپستوهاگذشت


رفت ازدامان صحرا وکویر

ازچمن،ازیاس وازبوهاگذشت


سایه شدخورشیدوماه و تــَرک کرد

ازافق هاچون پرستوهاگذشت


ازوطن شددور از ایران خود

چین و پاکستان وهندوهاگذشت


بست دندان،قصدقربت روزه کرد

ازغذا ازآب و میگوهاگذشت


دست در دستان مرجانهاگذاشت

چونکه ازاردوی ترسوهاگذشت


مستقیمأرفت درآغوش عشق

همچنان این سووآن سوهاگذشت


پاک شد ازهر گناهی، شدرها

چون عسل ازراه کندوهاگذشت


درغزل(میلاد) پنهان کرده ای

عشق ماازقلب مینوهاگذشت


وآن بگوبس کن بشرهرآن گناه

ازکمرازچشم وابروها گذشت


(علی خودی آغمیونی)


  • علی خودی آغمیونی