دریاچه ی غم سینه ی ویرانه ی مردست
آیی چه کنی،سینه ی اوخانه ی دردست
بربند، دوچشمان وفلک دست نگه دار
کاین سخت ترین وقت مرا،گریه ی مردست
ازهرچه که ترسید،به سرآمدوبگذشت
اندوخته اش،موی سفیدو، رخِ زردست
بااشک نکوهش نکنی وقتِ ملاقات
رسوانکنی،بوسه ی ماکز،لبِ سردست
پیداست که اوطاقتِ این بار ندارد
این لحظه همان لحظه ی پایان نبردست
برسایه ی این مرد، بینداز، نگاهی
کاین لحظه دگرلحظه ی فرسایش فردست
وآن پند پذیری، توزِ آیینه بیاموز
بینی رخِ آیینه،اگرهم پُرِ،گردست
آیینه ی عبرت شدو( میلاد)به ریخت
این مزدِهمان،حرف،که اوگوش،نکردست
باناله و اندوه،توفریاد برآور
رسواست اگراین غزل ازاوست،ببردست
(علی خودی آغمیونی)
- ۰۰/۱۱/۲۵